کد مطلب: 8710
تعداد بازدید: ۸۵۱
روز سوم و حضرت رقيه
پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
حضرت ابا عبدالله الحسین(علیهالسلام)، دختری سه یا چهار ساله به نام «رقیه» داشت. نام رقیه، در بعضی کتابهای تاریخی و مقاتل نقل شده است و برخی دیگر مانند: «ریاض الاحزان» به نقل از بعضی افراد آورده اند که نام او «فاطمه ی صغری» است. رقیه(علیهاالسلام) در روز سوم صفر سال 61 ه .ق. در سفر اهل بیت عصمت و طهارت(علیهمالسلام) به شهر شام، از دنیا رفته است. شاید نام گذاری روز سوم محرم به نام ایشان، به این دلیل باشد که در گرماگرم عزاداری دهه ی اول، یاد ایشان نیز گرامی داشته شود.

جریان وفات حضرت رقیه(علیهاالسلام)
همان گونه که اشاره شد، مطلب زیادی در مقاتل در باره ی ایشان نیامده است. از این رو، شخصیت ایشان و یا اینکه اصلاً حضرت امام حسین(علیه السلام) دختری به نام رقیه(علیهاالسلام) داشته است یا نه، برای ما مجمل است. با این حال، به همان مواردی که در بعضی کتابها نقل شده است، بسنده میکنیم. بعضی گفته اند که یزید، اهل بیت امام حسین(علیه السلام) را در خرابه ای نزدیک کاخ خود جای داد. این در حالی بود که زنان اهل بیت(علیهمالسلام)، شهادت پدران بچه ها را از آنان پنهان می داشتند و می گفتند که پدرانشان به مسافرت رفته اند.این جریان ادامه داشت تا این که یزید، آنان را در کاخ خود جای داد.در یکی از شبهایی که اهل بیت(علیهمالسلام) در خرابه اقامت داشتند و همگی به خواب رفته بودند، رقیه(علیهاالسلام) از خواب پرید. او در حالی که سخت پریشان بود، جویای پدر شد و پرسید:پدرم کجاست؟ من او را دیدم.
زنان اهل بیت به ویژه حضرت زینب(علیهاالسلام) با دیدن پریشانی کودک، گریستند و او را دلداری دادند. صدای گریه و شیون اهل خرابه به گوش یزید رسید. وی از خواب پرید. سرآسیمه پرسید:این صدای گریه از کجاست؟
به او خبر دادند که یکی از دختران حسین(علیه السلام)، بهانه ی پدرش را گرفته است. یزید دستور داد سر حضرت را برایش ببرند. خدمت کاران، سر مقدس امام حسین(علیه السلام) را در طبقی نهادند و روی آن روپوشی انداختند. سپس آن را به خرابه بردند و در برابر کودک گذاشتند. رقیه(علیهاالسلام) پرسید:این چیست؟
گفتند:
سر پدرت است!
رقیه(علیهاالسلام)، روپوش را کنار زد و با دیدن سر بریده ی پدر، ناله و بی تابی آغاز کرد. وی با آوایی جانسوز میگفت:
چه کسی سرت را به خونت رنگین کرد؟ چه کسی رگ های گلویت را برید؟ چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد! ای پدر! بعد از تو به چه کسی دل ببندم؟ چه کسی یتیم تو را بزرگ خواهد کرد؟ ای پدر! انیس این زنان و اسیران کیست؟ ای کاش من فدایت شده بودم! ای کاش من نابینا شده بودم! ای کاش من در خاک آرمیده بودم و محاسن به خون رنگین شدهات را نمیدیدم!
آن گاه لبهای کوچک خود را بر صورت پدر نهاد و آن قدر گریست که از هوش رفت. زنان هر قدر کوشیدند، نتوانستند او را به هوش آورند. بنابراین، دریافتند که رقیه(علیهاالسلام) از دنیا رفته است.
مختصري از وقايع روز سوم محرم
عمر بن سعد یك روز بعد از ورود امام به كربلا یعنى روز سوم محرم با چهار هزار سپاهى از اهل كوفه وارد كربلا شد.(1)
برخى نوشته اند كه: بنو زهره (قبیله عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهیم از این كار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسین مشو، زیرا این باعث دشمنى میان ما و بنىهاشم مى گردد.
عمر بن سعد نزد عبیدالله رفت و استغفا كرد، ولى عبیدالله استعفاى او را نپذیرفت، و او تسلیم شد.(2)
و برخى از تاریخ نویسان نوشته اند: عمر بن سعد دو پسر داشت: یكى به نام حفص كه پدر را تشویق و ترغیب به رفتن كرد تا با امام(علیه السلام) مقابله كند، ولى فرزند دیگرش او را به شدت از اقدام به چنین كارى بر حذر مى داشت، و سرانجام حفص نیز با پدرش راهى كربلا شد.(3)
از وقایعى كه در روز سوم ذكر شده، این است كه امام(علیه السلام) قسمتى از زمین كربلا را كه قبرش در آن واقع، شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریدارى كرد و با آنها شرط كرد كه مردم را براى زیارت قبرش راهنمایى نموده و زوار او را تا سه روز میهمانى نمایند.(4)
هنگامى كه عمربن سعد به كربلا وارد شد عَزرْ بن قیس احمسى را نزد امام حسین(علیه السلام) فرستاد تا از امام سؤال كند براى چه به این مكان آمده است؟ و چه قصدى دارد؟
چون عزره از جمله كسانى بود كه به امام(علیه السلام) نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه این كار را انجام دهند، تمامى آنها از رفتن به خدمت امام خوددارى كردند! ولى شخصى به نام كثیر بن عبدالله شعبى كه مرد گستاخى بود برخاست و گفت: من به نزد حسین رفته و اگر خواهى او را خواهم كشت!
عمر بن سعد گفت: چنین تصمیمى را فعلاً ندارم، ولى به نزد او رفته و سؤال كن براى چه مقصود به این سرزمین آمده است؟!
كثیر بن عبدالله به طرف امام حسین(علیه السلام) رفت، ابو ثمامه صائدى كه از یاران امام حسین بود و چون كثیر بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد:این شخصى كه مى آید بدترین مردم روى زمین است!
پس ابو ثمامه راه را بر كثیر بن عبدالله گرفت و گفت: شمشیر خود را بگذار و نزد حسین(علیه السلام) برو!
كثیر گفت: به خدا سوگند كه چنین نكنم! من رسول هستم، اگر بگذارید، پیام خود را مى رسانم، در غیر این صورت باز خواهم گشت.
ابو ثمامه گفت: من دستم را روى شمشیرت مى گذارم، تو پیامت را ابلاغ كن.
كثیر بن عبدالله گفت: به خدا سوگند هرگز نمىگذارم چنین كارى كنى.
ابو ثمامه گفت: پیامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زیرا تو مرد زشتكارى هستى و من نمىگذارم به نزد امام بروى.
پس از این مشاجره و نزاع، كثیر بن عبدالله بدون ملاقات بازگشت و جریان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمربن سعد شخصى به نام قرة بن قیس حنظلى را به نزد خود فرا خواند و گفت: اى قره! حسین را ملاقات كن و از علت آمدنش به این سرزمین جویا شو.
قرةبن قیس به طرف امام حركت كرد. امام حسین(علیه السلام) به اصحاب خود فرمود: آیا این مرد را مى شناسید؟
حبیب بن مظاهر عرض كرد: آرى! این مرد تمیمى است و من او را به حُسن رأى مى شناختم و گمان نمىكردم او در این صحنه و موقعیت مشاهده كنم.
آنگاه قرة بن قیس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسین(علیه السلام) فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده اند، و اگر از آمدن من ناخشنودید باز خواهم گشت.
قره چون خواست باز گردد، حبیب بن مظاهر به او گفت: اى قره! واى بر تو! چرا به سوى ستمكاران باز مى گردى؟ این مرد را یارى كن كه به وسیله پدرانش به راه راست هدایت یافتى.
قرةبن قیس گفت: من پاسخ این رسالت خود را به عمربن سعد برسانم و سپس در این امر اندیشه خواهم كرد! پس به نزد عمربن سعد باز گشت و او را از جریان امر با خبر ساخت، عمربن سعد گفت: امیدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسین برهاند.(5)
حسان بن فائد مى گوید: من نزد عبیدالله بودم كه نامه عمربن سعد را آوردند، و در آن نامه چنین آمده بود: چون من با سپاهیانم در برابر حسین و یارانش پیاده شدم، قاصدى نزد او فرستاده و از علت آمدنش جویا شدم، او در جواب گفت: اهالى این شهر براى من نامه نوشته و نمایندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده اند، اگر آمدنم را خوش نمى دارید، باز خواهم گشت.
عبیدالله چون نامه عمربن سعد را خواند، گفت:
"الان و قد علقت مخالبنا بهیرجو النجاة ولات حین مناص". (6)
عبیدالله به عمربن سعد نوشت: نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم، از حسین بن على بخواه تا او و تمام یارانش با یزید بیعت كنند، اگر چنین كرد، ما نظر خود را خواهیم نوشت!
چون این نامه به دست عمربن سعد رسید، گفت: مى پندارم كه عبیدالله بن زیاد خواهان عافیت و صلح نیست.(7)
عمربن سعد، نامه عبیدالله بن زیاد را به اطلاع امام حسین نرساند، زیرا مى دانست كه آن حضرت با یزید هرگز بیعت نخواهد كرد.(8)
عبیدالله بن زیاد پس از اعزام عمربن سعد به كربلا، اندیشه اعزام سپاهى انبوه را در سر مى پروراند، و بعضى نوشته اند كه: مردم كوفه جنگ كردن با امام حسین(علیه السلام) را ناخوش مى داشتند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مى كردند، باز مى گشت.
عبیدالله بن زیاد شخصى را به نام سوید بن عبدالرحمن فرمان داد تا در این مسأله (فرار از جنگ) تحقیق كند و متخلفان را نزد او برد، و او یك نفر شامى را كه براى انجام امر مهمى از لشكر گاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبیدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامى را از تنش جدا نمایند تا كسى دیگر جرأت سرپیچى از دستورات او را نكند! نوشته اند كه آن مرد شامى براى طلب میراث به كوفه آمده بود!(9)
عبیدالله شخصاً از كوفه به طرف نخیله(10) حركت كرد و كسى را نزد حصین بن تمیم - كه به قادسیه رفته بود- فرستاد و او به همراه چهار هزار نفر كه با او بودند به نخلیه آمد، سپس كثیر بن شهاب حارثى و محمد بن اشعث و قعقاع بن سوید و اسمأ بن خارجه را طلب كرد و گفت: در شهر كوفه گردش كنید و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى از یزید و من فرمان دهید، و آنان را از نافرمانى و بر پا كردن فتنه بر حذر دارید و آنان را به لشكرگاه فرا خوانید؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخیله نزد عبیدالله باز گشتند، و كثیر بن شهاب در كوفه ماند و در میان كوچه ها و گذرگاهها مى گشت و مردم را به پیوستن به لشكر عبیدالله تشویق مىكرد و آنان را از یارى امام حسین بر حذر مى داشت.(11)
عبیدالله گروهى سواره را بین خود و عمربن سعد قرار داد كه هنگام نیاز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامى كه او در لشكرگاه نخیله بود شخصى به نام عمار بن ابى سلامه تصمیم گرفت كه او را ترور كند، ولى موفق نشد و به طرف كربلا حركت كرد و به امام ملحق گردید و شهید شد.(12)
پي نوشت ها
1- ارشاد شیخ مفید 2/84.
2- طبقات ابن سعد.
3- الامام الحسین و اصحابه 222.
4- مجمع البحرین 5/461.
5- تاریخ طبرى 5/410.
6- «اكنون كه در چنگ ما گرفتار شده، امید نجات دارد! ولى حالا وقت فرار نیست!!».
7- تاریخ طبرى 5/411.
8- بحار الانوار 44/385.
9- الاخبار الطوال 253.
10- «نخلیه» محلى است در نزدیكى كوفه در سمت شام كه لشكر در آنجا اجتماع مى كردند تا براى جنگ بیرون روند.
11- انساب الاشراف 3/178.
12- انساب الاشراف 3/180.